سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلخ و شیرین امروز

صفحه خانگی پارسی یار درباره

توصیف بازار

با خودم فکر کردم که در این دو روز باقیمانده به سال نو چه مطلبی در وبلاگم بگذارم تا اینکه تصمیم گرفتم  بازار و مراکز خرید و فروش را توصیف کنم.شلوغی بازار

بازار جای خیلی شلوغی است،شاید هم هر وقت من به بازار رفته ام شلوغ بوده.ولی در کل جای پر رفت آمدی ست.جایی که همه افراد آنجا فقط به یکی از این دو چیز فکر می کنند:یا بفروشند یا بخرند.

روی شیشه های مغازه ها نوشته های جالبی را می بینم که این نوشته ها هم عاملی برای تحریک مشتری هاست.مثلاً نوشته ای مثل این:تو رو بخدا بیا منو بخر. یا ارزونتر از همه جا و البته این نوشته ها کار خودشان را می کنند و پای افراد بیشتری را به مغازه ها باز میکنند. و این مغازه ها شلوغ تر به نظر میرسد.هر کدام از اجناس به طور خاصی خودنمایی می کند تا بلکه دلت را بدست آورد.یکی رنگش جذاب است، دیگری به روز بودنش، دیگری مارکش و غیره و انتخاب کمی مشکل می شود.

به دست افراد که نگاه میکنی این پول است که دست به دست می شود،از این دست به دست دیگر.جالب اینجاست دستی که می خواهد پول را بگیرد از این کارش مطمئن است و خوشحالتر به نظر می رسد ولی دستی که می خواهد پول را بدهد کمی دودل است،گویی به آن چیز عادت کرده و دوست ندارد از خود جدا کند.در کل به اعضای بدن که می نگری این دست و دهان است که بیشترین فعالیت را دارد.

کمی گوشهایم را تیز می کنم از دهان مشتری این جمله بیرون می آید:? اگه می شه از 3000تومنش بگذرید و فروشنده می گوید: ?باور کن جا نداره. از آن مغازه بیرون می آیم و کمی جلوتر میروم. فروشنده یک مغازه را می بینم که از نبود مشتری پشت میزش نشسته و دستش را زیرچانه اش گذاشته است و قیافه اش کمی پکر به نظر می رسد. و با چشمانش به افراد بیرون از مغازه نگاه می کند.من هم که به قیمت اجناسش نگاه می کنم از رفتن به مغازه اش پشیمان می شوم.کمی دیگر که جلوتر می روم بوی خوبی به مشامم می رسد،به جلوی مغازه اش که می رسم می بینم دارد پیراشکی می فروشد.من هم که حسابی گشنه ام بود دستم را داخل کیفم می کنم که پول در بیاورم ولی همین که به پیراشکی نگاه می کردم مگسی آمد و روی پیراشکی نشست و نیشخندی به من زد از این که می دیدم آن صاحب پیراشکی شده حرصم گرفت و دستم را از کیفم بیرون آوردم و به راهم ادامه دادم.تنوع کالاها باعث می شد نتوانم دست روی یک کالا بگذارم.به هر مغازه ای که می رسیدم گویی کالا و اجناسش بهتر و قشنگ تر از مغازه قبلی بود و همش با خودم می گفتم کاش از هر کالایی می توانستم 2 یا 3 مدل مختلف بخرم.از آن طرف هم گشنگی به من غلبه کرده بود و دیگر نایی در بدن نداشتم تا به خودم آمدم دیدم که به خروجی بازار رسیدم و من هنوز چیزی نخریده ام.سرم را پائین انداختم و به خانه رفتم.خدانگهدار